سفارش تبلیغ
صبا ویژن








پسر آفتاب

در هزار و یک شب خاطرات بی کلام نسخه ای از نوشته های رونوشت را کنار زدم تا قشنگ
ترین جمله را خودم بر صفحه ای بنویسم که کلماتش عاری از واژه های غم و جدایی باشد .
شکوه من ، چه حکایت غریبی است هنگام جدایی که زخمهای تلخ گذشته بر نوار فکر آدمی 
رژه میروند ، اما میخواهم تو را با خاطرات قشنگت بیاد داشته باشم آن هنگام که لحظه 
های با هم بودن به اندازه عمری ارزشمندند.
شیرین من ، من تو را با همان لبخند شیرینت بیاد می آورم تا ماندگارترین احساسم 

باشی ، چه با هم و چه بدون هم چه فرقی می کند وقتی آرزومند خوشبختی ام باشی

 
 و من 
نتوانم غصه خوردنهایت را ببینم . چه فرقی میکند وقتی همچون خورشیدی باشی دور از 
زمین و کدام زمینی است که خورشید را با همه دوری اش دوست نداشته باشد .
خورشید من ، لبخند بزن به زندگی ات چون عاشقانه زیسته ای که تجربه اش ارزشی دارد که 
خیلیها یک دقیقه اش را هم در فکر و خیال خود تصور نمیکنند .
باور دارم که خداوند به هر کس نعمتی عطا میکند از زیبایی ظاهری ، باطنی و احساسی و 
تو بهترین واژه ای برای احساس و مهربانی که زیباترین نعمت است .
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی . صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی . شدم از درد و 
تنهایی گلی پژمرده و غمگین . ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی . میان دوزخ عشقت پریشان و 
گرفتارم . چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی . تپش های دل خستم چه بی تاب و هراسانند . به من آخر 
بگو ای دل چرا امشب پریشانی . دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل . درون سینه ام آری تو آن موج
 هراسانی . همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن . چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی....




نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 3:16 صبح توسط محمد نظرات ( ) |





Design By : ParsSkin.Com